فطرس
بیکرانه در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زیمن پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به حز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟ شبی بارانی و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم
نوشته شده در پنج شنبه 86/7/19ساعت
2:42 عصر توسط خوشمود نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |